سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:: پایگاه‌های منتخب ::

:: لینکستان::



88/5/5 10:35 ص

جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم‌هایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می‌داد. زخم‌هایی که می‌خواست سال‌های سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه‌ لحظه‌اش او را به خود پیوند می‌زد و ماندن بهانه‌ای شده بود برای این که این پیوند ردی بر زمین بگذارد.

تفکر بسیجی وجود داشت. اگر پسر بود باید در جبهه می جنگید. یکی از کارهایی که دخترها با توجه به این تفکر کردند، ازدواج با جانبازان بود.

وقتی گفت دوست دارد با جانباز ازدواج کند مادرش یک هفته مریض شد. مادرش فکر می‌کرد زندگی با چنین فردی، خوشی‌ها از دخترش گرفته می شود.

شهلا دوست داشت با جانباز قطع نخاعی ازدواج کند. وقتی ایوب به خواستگاری آمد و اعضای خانواده دیدند او ظاهرا سالم است و خودش می‌تواند راه برود گفتند همین خوب است. همین رو قبول کنید که شهلا به بدتر از این رضایت ندهد.

می گویند درد و رنج همراه ازلی آدم هست . درست از لحظه‌ای که متولد می‌شوند تا دم مرگ. اما انگار بیشتر آدم‌ها در برابر این همراه، اختیار و اراده‌شان را از دست می‌دهند و ادامه زندگی برایشان ناممکن می‌شود.

وقتی دردها یکی دوتا نباشد و همه بی درمان، وقتی جسم تو دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب می‌طلبد که هنوز زندگی کنی و به دردهایت لبخند بزنی.

پی نوشت:
برگرفته از کتاب اینک شوکران ( شهید ایوب بلندی به روایت همسرش خانم شهلا غیاثوند)

 

 




نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]