سلام.
در بين شنيدني هاي جنگ ، اين يكي براي من خيلي ماندني است :
نوجوني كه سنش كم بود و با اصرار خودش رو به پشت خط رسونده بود . با آماده شدن نيروها برا اعزام به عمليات از همه خواهش مي كرد تو رو خدا به فرمانده بگيد منم بيام ، گريه مي كرد ، اما فايده نداشت فرمانده مي گفت : بچه است ، نمي شه ، از پس كاراي خودش هم برنمياد ! جلو دست و پامون رو مي گيره ، من مسئوليتش رو قبول نمي كنم !
خلاصه با كلي ، اصرار و وساطتت بقيه نيروها ، علي رغم بي ميلي فرمانده ، اون نوجون هم راهي شد .
عمليات سختي بود ، آتش بار دشمن يه لحظه خاموش نمي شد ، حركت فقط از تو كانالها بود .
بعد از چند ساعت نوجون داشت بر مي گشت ، در حالي كه فرمانده زخمي رو رو دوشش گرفته بود و نيم خيز مي اومد ، و تك تيراندازها از چند طرف تيراندازي مي كردن ! نوجون به فرمانده مي گفت : خودم نوكرتم ، به هر قيمتي شده حتي با مسئوليت خودم برتون مي گردونم عقب !
برگرفته از يك خاطره واقعي .
مسلما ً اون نوجون قبل از اومدن به جهاد اصغر در جبهه جهاد اكبر ، پيروز ميدان بود ، چون از فرمانده هم جلوتر بود .