• وبلاگ : رمز دشمن شناسي
  • يادداشت : جهاد اكبر
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام.

    در بين شنيدني هاي جنگ ، اين يكي براي من خيلي ماندني است :

    نوجوني كه سنش كم بود و با اصرار خودش رو به پشت خط رسونده بود . با آماده شدن نيروها برا اعزام به عمليات از همه خواهش مي كرد تو رو خدا به فرمانده بگيد منم بيام ، گريه مي كرد ، اما فايده نداشت فرمانده مي گفت : بچه است ، نمي شه ، از پس كاراي خودش هم برنمياد ! جلو دست و پامون رو مي گيره ، من مسئوليتش رو قبول نمي كنم !

    خلاصه با كلي ، اصرار و وساطتت بقيه نيروها ، علي رغم بي ميلي فرمانده ، اون نوجون هم راهي شد .

    عمليات سختي بود ، آتش بار دشمن يه لحظه خاموش نمي شد ، حركت فقط از تو كانالها بود .

    بعد از چند ساعت نوجون داشت بر مي گشت ، در حالي كه فرمانده زخمي رو رو دوشش گرفته بود و نيم خيز مي اومد ، و تك تيراندازها از چند طرف تيراندازي مي كردن ! نوجون به فرمانده مي گفت : خودم نوكرتم ، به هر قيمتي شده حتي با مسئوليت خودم برتون مي گردونم عقب !

    برگرفته از يك خاطره واقعي .

    مسلما ً اون نوجون قبل از اومدن به جهاد اصغر در جبهه جهاد اكبر ، پيروز ميدان بود ، چون از فرمانده هم جلوتر بود .