سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:: پایگاه‌های منتخب ::

:: لینکستان::




پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
امشب با چند نفر از دوستان به گلستان شهدا رفتیم. نمی دونم گلستان شهدای اصفهان را دیدید یا نه. آخر گلستان قبور مطهر شهید خرازی، شهید کاظمی و شهید حبیب اللهی کنار همدیگر است.  سه فرماندهی که سال های دفاع مقدس هم کنار هم بودند. و با پیوستن شهید کاظمی به آنها دوباره کنار هم جمع شده اند و قطعه ای از بهشت را درست کرده اند.

 

   شهیدان خرازی، کاظمی و حبیب اللهی

 

رفتیم به سمت این قبور. وقتی رسیدیم یکی از همراهان که از رزمنده های سال های دفاع مقدس بود گفت زمان جنگ به شهید حبیب اللهی گفتم حج رضا به نظر شما چطوری میشه امام زمان را دید و خدمتشون تشرف پیدا کرد. حج رضا هم به ما گفت برید واجبات را انجام بدید و از محرمات هم دوری کنید کفایت می کنه.
هر چی فکر کردم دیدم تا حالا اینجوری نبودم. نه اینکه نخواهم اما به هر دلیلی نشده. حداقل نشده همه جا از محرمات دوری کرده باشم.
نمی دونم تا حالا چقدر دل امام زمان را به درد آوردم با حرکاتم اما امیدوارم از همین امشب یک دوره آموزشی برای خودم بگذارم. انشاالله که سربلند بیرون بیام. دعا کنید.

پی نوشت:
شهید حبیب اللهی فرمانده سپاه دوم (صاحب الزمان) در زمان سال های دفاع مقدس بودند.




نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]

87/7/12 11:50 ص

خسته بودم. می خواستم هیچ کاری نکنم. از طرفی نمی خواستم جا بمانم. خواب رفتم. دیدم که به مرخصی رفته ام. در خانه سر سفره نشسته ام و دارم از جنگ برای فامیل تعریف می کنم. برایشان می گویم که نمی دانید . . .

کسی دست به شانه ام زد و گفت: برادر امشب هم از عملیات خبری نیست!




نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]

ربنای لحظات افطار از پایان یک روز روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده ، سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم.دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت.
معنویتی که «السلام علیک یااباعبدالله»،«زیارت عاشورا» و «یا وجیه عندالله،اشفع لناعندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد، غیرقابل توصیف است و همین بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.
نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم، در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد.
ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد. برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپیچی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبه روی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند، گریه بچه های عاشق در سجده ها و همه چیز برای مهمانی خدا آماده بود.

پی نوشت:

1- منم مثل خیلی از شما ها فقط اون روزا را شنیدم و این توصیف هم از زبان یک رزمنده بود.

2- نمایشگاه قرآن اصفهان از امروز شروع میشه و من همچنان خسته از کارهای پشتیبانی غرفه آرایی دیروز 




نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]

ورودی ستاد فرماندهی سپاه صاحب الزمان استان اصفهان(ستاد فرماندهی لشکر 14 امام حسین سابق) عکسی از شهید خرازی با فرم سپاه و درجه سرلشکری نصب شده است و در کنار این شهید، شهید ردانی پور با لباس روحانیت که الحمدالله تاکنون لباس روحانیت از بدن وی خارج نکرده اند و لباس فرم سپاه یا کت و شلوار تنش کنند.

به این فکر کردم تبدیل «حاج حسین» خاکی و محبوب بچه بسیجی ها و رزمنده ها به «سردار سرلشکر پاسدار حاج حسین خرازی» که فقط نوشتن کامل اسمش نیم خط جا می خواهد یعنی تبدیل یک رابطه متواضعانه «حاج حسین» و بچه هایش به رابطه خشک و رسمی یک مافوق نظامی با نیروهای تحت امرش. یعنی تبدیل جبهه به پادگان و چندین یعنی دیگر. ولی چه می شود کرد؟ تجربه ثابت کرده است که شهید خرازی‏ای که دفاع مقدس دولتی می پسندد همین سردار خرازی با یال و کوپال نظامی است. همان کسی که بچه های جبهه و عامه مردم با او بیگانه اند. اما نمی شود هم سردار سرلشکر خرازی واقعیت داشته باشد و هم حاج حسین. این میان یکی اضافی است. اگر حاج حسین خلاف واقعیت است که هیچ! ولی اگر -خدایی نکرده!- اگر سردار خرازی دروغین باشد آیا این به معنای تحریف واقعیت نیست؟! شما چه فکر می کنید؟!




نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]

تقریبا دو سه روزی بود که آب نمی خورد. یکی از دوستانش که حسابی رفتار حسن را زیر نظر گرفته بود این قضیه را فهمیده بود. شب داخل آسایشگاه پرسید:
- حسن چرا آب نمی خوری؟
- من؟! کی گفته؟ اصلا فردا یک گالن آب جلوی چشمات می خورم. خوبه؟
- چرا فردا؟ خوب همین الان بخور.
- الان نمیشه.
- چرا؟

شهید حسن باقری یادش نمی رفت که دو روز پیش نماز صبحش قضا شده بود و او داشت خود را تنبیه می کرد تا دیگر نمازش قضا نشود.

پ.ن 1: قابل توجه بعضی دوستان که میگن همه شهدا مثل فیلم اخراجی ها بودن.

پ.ن2: دارم میرم مشهد. ان شاالله اگه شهید نشدیم و برگشتیم باز هم در خدمت اسلام و مسلمین خواهیم بود.




نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]

<      1   2   3   4   5   >>   >